این جا، سرزمین اشک هاست؛ بیت الحرام عبودیت و زمزم خلوص.
در این جا، دل ها «هروله ی» قرب الهی دارند تا به «مقام ابراهیم» عبودیّت و بندگی دست یابند. و آن سوتر، بیابان «خُم» نمایان است؛ همان جا که «غدیر»ی به وسعت سعادت انسان ها پدید آمد تا فردا و فرداها، پویندگان حقیقت، در خَمِ غدیرِ خُم، راه را از بیراهه باز شناسند.
آری! فاصله ی این دو وادی معرفت، به اندازه ی یک لحظه فهمیدن است و یک «بَلی»ی دیگر گفتن.
این جا کسانی هستند که با اشک خویش، غبار «هوی»ها را شسته و با سکوت خود فریاد «منیّت»ها را خانه نشین می کنند.
این جا عرفات است و لباس ها همه سفید و دل ها همه بی رنگ.
شاید راز روسپیدی سفید، انفاق و ایثار این رنگ باشد. سفید، تمامی رنگ ها را داراست، ولی با دست سخاوت، آنها را می بخشد و تنها یک رنگ را برای خویش نگاه می دارد و آن هم رنگ «بی رنگی» است.
این جا، خاک است و فضایی به وسعت تمامی دل های پاک. خاک این جا، بوی «آدم»های بهشتی می دهد. انسان ها در این جا، «آدم» شدن را تمرین می کنند؛ زیرا روزی که حضرت آدم علیه السلام پای بر این وادی مقدس نهاد، هیچ تعلقی نداشت. او بود و خاک بود و عرفات که افتخار میزبانی وی را داشت.
پس، به یقین، رمز آدم شدن، بی تعلّقی است؛ راهی هموار که ما را به بلندی «علّم الاسماء» می رساند و به «قاب قوسین» رهنمون می کند.
گر تو آدم زاده هستی «علّم الاسما» چه شد؟
قاب قوسینت کجا رفته است «اَوْ اَدْنی» چه شد؟
زهد مفروش ای قلندر آبروی خود مریز
زاهد ار هستی تو پس اقبال بر دنیا چه شد
این جا در عرفات، کبوترهای مُحرِم، از قفس تن در می آیند و با خاک عرفات تیمم می کنند. اینان طایران طاهر قدسی اند که در سر، سودای پروازی پاک می پرورانند.
لختی آهسته تر خورشید!
جواد محمد زمانی
آفتاب عرفه! لختی آرام تر. می خواهم ثانیه هایی بیش، با نجوا بمانم. لختی آهسته تر، می خواهم بیش تر شعله ور شوم. می خواهم در برکه ای از اشک، وضو بسازم و دو رکعت نمازِ حضور بخوانم. اندکی آرام تر، تا از بام پژمردگی درآیم و به سمت بی کرانه ی آسمان پر گشایم. لحظه ای کم شتاب تر، نمی خواهم! با غروب تو، خورشید آرزوهایم غروب کند.
ثانیه ثانیه ی امسالم را بدین امید گذراندم که در عصر امروز، عطر دل انگیز آن موعود را در آغوش گیرم؛ همان که شاید در یکی از همین خیمه ها، صوت دلربای قرآنش را، میهمان دل های حاجیانش کرده است؛ همان که با گرمی حضور خود، عرفات را تابستانِ میوه های شیرین معنویت ساخته است؛ همان که ستون خیمه اش، تکیه گاه دل های مشتاق است؛ همان که روزی پشت به دیوار کعبه، نغمه ی «انا بقیة اللّه » را برمی آورد و پیراهن مشکی کعبه را به در خواهد آورد؛ همان که ابراهیم بت خانه های کفر و نفاق خواهد بود و گلستان ساز آتشخانه ی بغض و عداوت؛ همان که نامش، روح بخشِ «همان که»هایِ من است!
نمی دانم ناله ی «اللهم کن لولیک» را در کدام سوی این صحرا اجابت گفته است و خلوت کدام خیمه را محلّ جلوتِ خویش گردانیده است! نمی دانم کدام چشم، آشیانه ی تصویر فرزند فاطمه علیهاالسلام شده است! نمی دانم یعقوبِ کدام کنعان، یوسف پیراهن او را به تماشا نشسته است! نمی دانم کدام آینه، صلابت او را به تحیّر نگریسته است! و نمی دانم … کدام پرده، میانِ من و او، حجاب شده است که چشمانم بی قرارند!
ای غروب عرفه! سلام مرا به مسافر همیشه ی خود برسان و چشم به راهیِ مرا برای آن سوار سپیده بازگو کن!
آخرین نظرات