صدای زنگ کاروان از دور به گوش می رسد. قافله ی حسین به کربلا رسیده است. قرن ها از آن محرم سرخ می گذرد و ما در سرسبزترین بهار هم که باشیم لاله های کربلا را پرپر می خواهیم!
تکیه ها برپا می شود، در کوچه و خیابان داربست ها را می بینی که به نام حسین بنا می شود تا حسینیه ای باشند برای عزاداری آن غریب مظلوم… سال ها پیش که با نام حسین قیام می کردیم از همراهی نام حسین - با آن همه اقتدار و صلابتش – با مظلومیت انزجار داشتم. شاید از آن جهت که مظلومیت را همیشه به ستم پذیری و قبول فلاکت معنا می کردم و این از ساحت مقدس حسین به دور است. و چون به این معنا می گرفتم که کسی در اوج صداقت و پاکی به ندای دادخواهی مردمانی که او را به مدد خوانده اند پاسخ دهد و آنان به جای همراهی با او، او را به ستم کشتند و خاندانش را به اسارت بردند، دیدم آن چه بر حسین رفته است کجا؟ و واژه ی حقیر مظلوم کجا؟! که حسین تنها یک مصلح دعوت شده نبود. حتی نه به آن دلیل که فرزند پیامبر است… نه… حسین حجت خدا بود و مردمان کوفه حجت خدا را نه این که یاری نکردند، نه این که او را تنها گذاشتند، نه این که جدا از او در خلوت دنیای خود خزیدند، نه… آنان حجت خدا را، حجت خدا را… سربریدند!
در عجبم که چگونه زمین و آسمان به هم نیامد!
چگونه هستی بر خود نپیچید و طومار آفرینش در هم نشد!
و همین معنا کافی بود تا سیل اشک را از دیدگانم جاری کند و نام حسین همیشه با هاله ای از قداست و دلتنگی همراه گردد. و راز اندوه “زکریا” و “کهیعص” را این گونه دریافتم. و این که تا ابد هم اگر از عاشورا و کربلا برایم بگویند و خود بخوانم تکرار یک داستان یا واقعه ای تاریخی نیست… کربلا یک پل استوار است و عاشورا یک شاهکار ابدی است که بسان یک راهنمای بزرگ در شاهراه تاریخ راه را به گمشده ها و گم کرده ها می نمایاند. و من هر بار به این تابلوی عظیم می نگرم درس ها می آموزم و عجیب آن که هر بار درسی تازه ام می دهد. کربلا با همه ی صحنه های درام و تراژدیکی که دارد شور عجیبی برایم می آفریند که نشاط رفتن و جاری شدن را در رگ های من می تراود و من به خود می بالم که در ورای اشک ها و گریستن های عاشورایی از حسین پویایی و حرکت را آموخته ام و این همیشه برایم شادی آور بوده است.
امروز… اما دلم تنگ است… دلم برای غربت امروزین آن بزرگ گرفته است. به جای آن که از دیدن داربست های تکایا شور حسینی ام گل کند، افسرده می شوم! به خاطر می آورم چند سال پیش را که با یک هیأتی بحثم شد و به او معترض شدم که چرا جوانی را که موهای بلندش را بسته بود و در جمع زنجیرزنان مشغول عزاداری بود، مسخره می کرد. و او با دیدگاهی که از نوک بینی اش فراتر نمی رفت می گفت “امثال اینا تو کربلا امام حسینو شهید کردن!” و من توانسته بودم به این همه کوته فکری و سطحی نگری فقط یک آه جانانه نثار کنم! اما چه کنم که همان آه هم دیگر کارساز نیست. امروز از خیل جوانان سیاهپوش محرم کسانی را در داروخانه ها می بینم که برای تهیه ی پروتئین های قوی مخصوص پرورش اندام حرف می زنن و نزدیک شدن محرم را به هم یادآور می شوند! “امسال باید هر طور شده سنگین ترین علم هیأتو خودم بلند کنم!” و من که همیشه از دیدن علم ها هیبت و صلابت علمدار کربلا را به خاطر می آوردم، با خود فکر کردم: “در این سال های اخیر چقدر علم ها سبک شده اند!”
امروز از کنار مسجدی می گذشتم که عده ای از اعضای هیأتش بر سر تعداد دیگ های نذری بحث می کردند و با هم چانه می زدند که اگر امسال بر آن ها نیفزایند، روی هیأت مسجد پایینی ها کم نخواهد شد!
و دخترانی را دیدم که از جوان فروشنده ی لوازم آرایش سراغ جدیدترین فرم آرایش مخصوص مجالس عزا را می گیرند!
- لاک ناخن مشکی دارین؟! …
- الان نداریم ولی واسه محرم میاریم!
و من به ذهنم می رسد بپرسم: میدان محسنی از کدام طرف است؟!
اما چیزی نمی گویم. هر چه را می خواهم فریاد کنم، نگه می دارم برای ظهر عاشورا. فقط قورت می دهم. همین!
در آن چه که از گلویم پایین نمی رود و نامش بغض است، دردی آمیخته به فریاد می پیچد.
بغضم شکفته است و من دیگر هیچ چیز را نمی بینم… همه چیز بلوری است… و من از تنگنای حنجره ام فریاد خود را در صدای جمعیت رها می کنم و با تمام وجود بر غربت و مظلومیت قرن پانزدهمی امام خویش می نالم و فقط خود می شنوم از درونم کسی فریاد می زند:
یــــــا مظلــــــــــــــوم… یــــــا غریــــــــــــــــب…
یـــــــــــــا حسیـــــــــــــــــــن…!
آخرین نظرات