دیدار با یاران امام زمان
روزی در دکّه عطاری نشسته بودم. ناگاه دو نفر مرد از برای خریدن سدر و کافور بر در دکان من وارد شدند. ]که[ چون در مکالمه و رفتار ایشان تأمّل کردم و صورت و سیرت ایشان را دیدم، آنها را در زی (لباس) اهل بصره—بلکه این نوع خلق معروف—ندیدم.
لهذا از یار و دیار ایشان پرسیدم. ]و[ هر قدر که ایشان بر تستّر (پردهپوشی) و انکار افزودند، من بر التماسِ اظهار، اصرار نمودم. تا آنکه ایشان را به رسولِ مختار و آل اطهار، آن قدوه ابرار، سوگند دادم.
ملازمان امام
چون این دیدند اظهار نمودند که
«ما از جمله ملازمان درگاه عرش آشیان حضرت حجت علیه السلام هستیم. ]و[ شخصی از ملازمان عتبه عالیه را اجلِ موعود رسیده وفات کرده بود. ]و[ ما را صاحب آن ناحیه مأمور به آن فرمود که سدر و کافور را از تو خریداری کنیم.»
چون این بشنیدم، بر دامن ایشان چسبیدم و تضرّع و الحاح کردم که
«مرا هم با خود به آن درگاه برید.»
جواب گفتند که
«این کار بسته به اذن آن بزرگوار است. ]و[ چون مأذون نفرموده ما را جرأت این جسارت نباشد.
گفتم: «مرا به آن مقام برسانید [و] پس از آن استیذان نمایید. اگر مأذون فرمودند شرفیاب میشوم و الّا عود مینمایم. ]و[ در این قدر به غیر از اَجرِ اجابت بر شما چیزی نباشد.»
باز هم امتناع کردند. بالاخره چون تضرّع و الحاح را از حد گذرانیدم، ترحم کرده و منّت گذاشته اجابت نمودند.
در راه دیدار
پس با تعجیل تمام، سدر و کافور به ایشان تسلیم کرده و دکان را بسته با ایشان روانه شدم تا آنکه به ساحل دریای عمان رسیدم. ]و[ ایشان بدون منّت کشتی، بر روی آب حبابوار روانه شدند و من ایستادم.
پس ملتفت من شدند و گفتند که:
«مترس. خدا را به حق حضرت حجّت علیه السلام قسم ده که حفظ نماید. پس بسم اللَّه گفته روانه شو.»
چون این شنیدم خدا را حفظ [= در ذهن خود] به حق حضرت حجّت علیه السلام قسم داده بر روی آب، مانند زمین خشک، در عقب ایشان روانه گردیدم. تا آنکه به قبه دریا رسیدیم.
باران و فکر صابونها
ناگاه ابرها به هم پیوسته، آغاز باریدن نمود. اتفاقاً من در روز خروج از بصره صابونی پخته بودم و آن را در بالای بام از برای خشک شدن بر آفتاب گذاشته بودم. چون مشاهده باران کردم، به خیال صابون افتاده، خاطرم پریشان گردید. پس پاهایم در آب فرو شد و به قوه شناوری خود را از غرق حفظ کرده؛ لکن از همراهان بریدم.
چون ایشان ملتفت من شدند و مرا با آن حالت دیدند رو به عقب برگردیدند. ]و[ دست مرا گرفته از آب بیرون کشیدند و گفتند:
«در خصوص آن خُطرهای (فکری) که بر خاطرت عارض شد، توبه کن و تجدید قسم نما..»
پس توبه کرده، دیگر بار خدا را در حفظ [= ذهن خود] به حق حضرت حجّت علیه السلام قسم داده، باز روانه گردیدم. تا آنکه از دریا به ساحل رسیدیم و از ساحل راه مقصود را بریدیم
مردی صابونی
لکن در دامنه بیابان چادری مشاهده کردیم که مانند شجره طور، نورِ آن، عرصه آن فضا را نورانی کرده [بود]. همراهان گفتند که
«تمام مقصود، در این سراپرده می باشد.»
پس با ایشان به نزد آن چادر رفتیم. ]و[ نزدیکِ به آن درنگ نمودیم و یک نفر از ایشان از برای استیذان داخل آن چادر شد و در بابِ آوردن من با آن بزرگوار—به طوری که کلام آن حضرت را شنیدم و شخص او را به جهت حایل بودن چادر نمیدیدم— سخن در میان آورد.
پس کلام آن امام علیه السلام را از ورای حجاب و پشت پرده شنیدم که در جواب فرمود که:
ردّوه فانّه رجل صابونی.
یعنی: او را به محل خود برگردانید—یا آنکه دست ردّ بر سینه او بگذارید و تمنّای او را اجابت ننمایید و او را در عداد ملازمان این عتبه مَلک پاسبان نشمارید—زیرا که او مردی است صابونی؛ یعنی صابوندوست.
و این کلام اشاره به آن خُطره صابون است. هنوز دل را از تعلّقات دنیویه خالی نکرده، تا آنکه محبّت محبوب در آن جا کند و شایسته مجاورت با دوستان خدا شود.
آن مرد گوید که: چون این سخن شنیدم و آن را بر طبق برهان عقلی و شرعی دیدم، دندان این طمع را کندم و چشم از این آرزو پوشیدم و دانستم که مادام که آیینه دل، آلوده به آن کدورات باشد، عکس محبوب در آن منطبع نشود و روی مطلوب دیده نگردد؛ چه جای آنکه درک خدمت و ملازمت صحبت آن حاصل آید.
آخرین نظرات